.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۰۱→
خندیدم وگفتم:نه بابا!اصلا متینم مگه بلده دعوا کنه؟آقای شما همش رو سایلنته.فقط محرابو گرفته بود تا نره سمت پارسا.
نیکا باذوق گفت:
- وای!!!!!!چه جنتلمن!!!
خندیدم و به چرت وپرت گفتنمون ادامه دادیم.
چند دیقه بعد،مامان برامون میوه،چایی وشیرینی آورد.
داشتیم حرف می زدیم وتا جایی که درتوانمون بود،می خوردیم که گوشیم زنگ خورد.
بادیدن اسم آروین روی صفحه گوشیم،تازه یادم اومد که من قرار بود بهش بزنگم.
دکمه سبزو فشار دادم.
بعداز کلی معذرت خواهی واسه اینکه زنگ نزدم،آروین درمورد قضیه ی خواستگاری صحبت کرد.قرار شد که من به کسی هیچی نگم وطبق قرار قبلیمون سر همون روز وساعت برم خواستگاری.
یه ذره چرت وپرت دیگه گفتیم وقطع کردیم.
نیکا که ازحرفای ماشستش خبردار شده بود،بانیش باز زل زده بود به من.
یه دفعه به زبون اومدوگفت:خبریه؟
- چجورم!!!
- آرش؟!
- اوهوم.
نیکا جیغی زدوگفت:تعریف کن ببینم.توقراره بری خواستگاری؟
قضیه رو براش تعریف کردم و اونم گفت که می خواد باهام بیاد.
منم ازخدا خواسته قبول کردم چون نیاز داشتم که موقع خواستگاری کردن یکی کنارم باشه ویه جای کارو بگیره تا سوتی ندم.
خلاصه اون شب،تا حول وحوش ساعت 2 چرت وپرت گفتیم و خندیدیم.
بعدم به زور وجیغ و دادای مامان خوابیدیم.
خیر سرمون فردا باید می رفتیم دانشگاه!!
**********
یه چار روزی از اون شب می گذشت وهنوز نیکا به متین جواب نداده بود.البته به زور اصرارای مکرر من!!!
اگه دست نیکا بود که همون اول کاری جواب مثبت می داد.به زور جلوش و گرفتم که نره پیش متین.
حتی تواین چهار روز،چند بار نیکا تامرز گفتن رفت اما به خاطر جیغ جیغ کردنای من چیزی به متین نگفت.
این متین دیوونه هم مارو روانی کرده!هرجاکه میریم هست.اصلا انگار علم غیب داره.جدیدا هم خیلی هیز شده!کلانگاهش روی نیکاعه ویه سانت این ور یا اون ور نمیره.باچشماش داره نیکا رو قورت میده.
همین چند روز پیش سر کلاس حسینی انقدر ضایع نیکا رو نگاه می کرد که حسینی بهش گفت: آقای امینی شما اگه دست از هیز بازیاتون بردارید وبه درس گوش بدید، ممنون میشم.
این و که گفت کلاس ترکید.نیکای بیچاره ازخجالت سرخ شده بود ومتین هم چیزی نگفت.
البته نیکا که بدش نمیاد!!!درسته که مثل متین ضایع نگاه نمی کنه ودر ظاهر احساسش و بروز نمیده ولی دلش برای متین پر می کشه. پنجمین روز بود که من به زور جلوی نیکا رو گرفته بودم که نره پیش متین.
اون روز بعداز تموم شدن کلاس به سمت پارکینگ رفتیم و سوار ماشین نیکا شدیم.
نیکا راه افتاد واز دانشگاه خارج شدیم.
دیگه ازدانشگاه دور شده بودیم وافتاده بودیم توخیابون اصلی.
نیکا می خواست یه میدون و دور بزنه که یهو تق!!!!!!!
من داشتم می رفتم تو شیشه جلوی ماشین و نیکام بدتراز من!
نیکا باذوق گفت:
- وای!!!!!!چه جنتلمن!!!
خندیدم و به چرت وپرت گفتنمون ادامه دادیم.
چند دیقه بعد،مامان برامون میوه،چایی وشیرینی آورد.
داشتیم حرف می زدیم وتا جایی که درتوانمون بود،می خوردیم که گوشیم زنگ خورد.
بادیدن اسم آروین روی صفحه گوشیم،تازه یادم اومد که من قرار بود بهش بزنگم.
دکمه سبزو فشار دادم.
بعداز کلی معذرت خواهی واسه اینکه زنگ نزدم،آروین درمورد قضیه ی خواستگاری صحبت کرد.قرار شد که من به کسی هیچی نگم وطبق قرار قبلیمون سر همون روز وساعت برم خواستگاری.
یه ذره چرت وپرت دیگه گفتیم وقطع کردیم.
نیکا که ازحرفای ماشستش خبردار شده بود،بانیش باز زل زده بود به من.
یه دفعه به زبون اومدوگفت:خبریه؟
- چجورم!!!
- آرش؟!
- اوهوم.
نیکا جیغی زدوگفت:تعریف کن ببینم.توقراره بری خواستگاری؟
قضیه رو براش تعریف کردم و اونم گفت که می خواد باهام بیاد.
منم ازخدا خواسته قبول کردم چون نیاز داشتم که موقع خواستگاری کردن یکی کنارم باشه ویه جای کارو بگیره تا سوتی ندم.
خلاصه اون شب،تا حول وحوش ساعت 2 چرت وپرت گفتیم و خندیدیم.
بعدم به زور وجیغ و دادای مامان خوابیدیم.
خیر سرمون فردا باید می رفتیم دانشگاه!!
**********
یه چار روزی از اون شب می گذشت وهنوز نیکا به متین جواب نداده بود.البته به زور اصرارای مکرر من!!!
اگه دست نیکا بود که همون اول کاری جواب مثبت می داد.به زور جلوش و گرفتم که نره پیش متین.
حتی تواین چهار روز،چند بار نیکا تامرز گفتن رفت اما به خاطر جیغ جیغ کردنای من چیزی به متین نگفت.
این متین دیوونه هم مارو روانی کرده!هرجاکه میریم هست.اصلا انگار علم غیب داره.جدیدا هم خیلی هیز شده!کلانگاهش روی نیکاعه ویه سانت این ور یا اون ور نمیره.باچشماش داره نیکا رو قورت میده.
همین چند روز پیش سر کلاس حسینی انقدر ضایع نیکا رو نگاه می کرد که حسینی بهش گفت: آقای امینی شما اگه دست از هیز بازیاتون بردارید وبه درس گوش بدید، ممنون میشم.
این و که گفت کلاس ترکید.نیکای بیچاره ازخجالت سرخ شده بود ومتین هم چیزی نگفت.
البته نیکا که بدش نمیاد!!!درسته که مثل متین ضایع نگاه نمی کنه ودر ظاهر احساسش و بروز نمیده ولی دلش برای متین پر می کشه. پنجمین روز بود که من به زور جلوی نیکا رو گرفته بودم که نره پیش متین.
اون روز بعداز تموم شدن کلاس به سمت پارکینگ رفتیم و سوار ماشین نیکا شدیم.
نیکا راه افتاد واز دانشگاه خارج شدیم.
دیگه ازدانشگاه دور شده بودیم وافتاده بودیم توخیابون اصلی.
نیکا می خواست یه میدون و دور بزنه که یهو تق!!!!!!!
من داشتم می رفتم تو شیشه جلوی ماشین و نیکام بدتراز من!
۲۲.۵k
۲۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.